[ خانه :: مدیریت وبلاگ :: پست الکترونیک :: شناسنامه ]
سه شنبه 85/8/9 ::  ساعت 11:19 عصر
سلام . بالاخره دوره روان کاوی شروع شد . دکترم آدم جالبیه . خودش تیک عصبی داره ! این رو به مامانم گفتم ، خندید و گفت :
* این از اعصابه ، از روان نیست ! *
ولی خوب آدم تا مورد روانی نداشته باشه که مشکل عصبی پیدا نمی کنه ! می کنه ! ؟ به هر حال با دیدن دکترم به این نتیجه رسیدم که مشکلم اونقدر ها هم که فکر می کردم ، حاد نیست ! به این نتیجه رسیده ام که همه یه جورایی مشکل دارن . رسم زندگی اونم تو مملکت گل و بلبل اینه ! به هر حال به خودم امیدوار شدم ! برای خودم آرزوی موفقیت می کنم .
فعلا بای .
¤نویسنده: چهرزاد
یکشنبه 85/7/30 ::  ساعت 12:19 صبح
سلام . بالاخره در زندگی من تغییراتی در شرف وقوعه . به زودی دوره روان درمانیم رو شروع می کنم . باید خودم رو آماده کنم . برای ماراتنی از واژه ها . برای ساعتهای طولانی ، حرف زدن ، حرف زدن ، و حرف زدن ... . خوشحالم که بالاخره دارم به یه جایی می رسم . آیا می شه بالاخره از این افسردگی وحشتناک رهایی پیدا کنم ؟ می شه ؟ یعنی واقعا می شه ! ؟ خسته ام از این وضعیتی که درگیرش هستم . خوشحالم . حوشحالم به خاطر تغییر . برای من ، این من به آخر خط رسیده ای که مدتها ، ایده خودکشی تنها همدمش بوده و به هزار و یک دلیل آشکار و پنهان ، به این ایده جامه عمل نپوشونده ، هر تغییری ، یک معجزه بزرگ به حساب می آد .
برام دعا کنین . واقعا بهش نیاز دارم . خوشحالم . فقط همین رو می تونم بگم . فقط همین رو بدونید . خوشحالم . خوشحالم . خیلی خوشحال . خیلی ... .
فعلا بای ...
شادمانه و امیدوار :
بای ...
¤نویسنده: چهرزاد
! سلام ...
شنبه 85/7/15 ::  ساعت 1:13 صبح
سلام . من کاربر جدید این سایت هستم . این وبلاگ رو به پیشنهاد یه دوست خوب و بسیار ارزشمند به این منظور ایجاد کردم که بتونم از خودم ؛ به خودم و برای خو دم بنویسم . در حال حاضر که سرگرم نوشتن هستم ؛ یک خشم عمیق و سرکوب شده وجودم رو در بر گرفته و داره رفته رفته روحم رو می خوره . بی نهایت خسته ام . از دست خودم که دارم به طرز بی سابقه ای بیهوده می گذرونم . فقط خدا بهم رحم کنه با این همه کار و گرفتاری ریز و درشتی که ریخته سرم .
می دونین ؟ کلا از اون دست آدمهایی نیستم که تقصیر رو بندازم گردن روزگار . دوست دارم واقع بین باشم . اصلا این ویژگیی هست که عمیقا بهش نیاز دارم وگرنه توازن و تعادل زندگیم بدجوری به هم می خوره . ( شما نشنیده بگیرین که همین الان هم حسابی به هم خورده ! ) .
به هر حال مدت زیادیه که با جملاتی مانند : * انسان ؛ گرگ انسان * هابز ؛ فیلسوف نامی و بدبین انگلیسی و یا : * جهنم ؛ دیگرانند * سارتر ؛ فیلسوف نامور فرانسوی مشکل دارم . درست یا غلط ؛ مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که همه چیز در درون انسان شکل می گیره . وقایع بیرونی تنها جلوه و انعکاسی از درون انسان هستند . دوزخ ؛ درون انسان هست که به توسط ضعف اراده و ناامیدی به وجود می آد و نه به توسط شرایط و اوضاع و احوالی که دیگران ؛ به ظاهر مسبب اون هستند .
نخستین بار این فکر اونجا جرقه زد که داشتم کمدی الهی دانته رو می خوندم . می دونید عذاب ساکنین طبقه اول دوزخ چی بود ؟ اینکه نا امید باشند و هیچ امیدی به رجمت ایزدی و رستگاری نداسته باشند. خیلی عجیب بود و عمیقا تکان دهنده . از اون زمان بود که من ؛ به دوزخ ذهن ایمان پیدا کردم . کلا در طول زمان ؛ تعبیر خیلی از مفاهیم برام تغییر کرده ؛ امیدوارم که خودم و رویه زندگیم هم تغییر کنیم . البته نه به کندی تغییر تعبیر مفاهیم ! که می ترسم اجل عجول تر از اون باشه که بهم فرصت بده اون روز رو ببینم !
نتیجه گیری اخلاقی بحث :
من ؛ دوزخ خودم هستم .
نتیجه گیری مهرورزانه (!) :
برام دعا کنید .
نتیجه گیری مودبانه :
فعلا بای .
¤نویسنده: چهرزاد
! لیست کل یادداشت های این وبلاگ
vدرباره من
vلوگوی وبلاگ
vلینک دوستان من
CHISTAA
گمگشته ترین فرستاده
چکامه ها
تنها واژه است که می ماند
سخن
واژه نگاره های کوچک من
کاغذ باطله ها
واژه . پرسه . قلم .
vاشتراک در خبرنامه